الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

...

به یاد داشته باش:          آدمهایی که تو را بارها و بارها می آزارند مانند کاغذ سمباده هستند. آنها تو را می خراشند و آزار می دهند ، اما در نهایت تو صیقلی و براق خواهی شد و آنها مستهلک و فرسوده. ...
30 آبان 1392

بعد چی میشه؟!

مامان:الینا موقع رانندگی بابا رو نبوس الینا موقع رانندگی با بابا شوخی نکن حواسشو پرت نکن! الینا: بعد چی میشه؟ مامان: ممکنه تصادف کنیم الینا : بعد چی میشه؟ مامان: ماشینمون خراب میشه، خودمون زخمی میشیم الینا : بعد چی میشه؟ مامان : از بدنمون خون میاد الینا: بعد دایی جون چی میگه؟ مامان: میگه واااااااای الینا جونم چی شده؟!! الینا: بعد زن دایی جون چی میگه؟ مامان : میگه وااااااااای فدات شم الینا چی شده؟ الینا: بعد مادرجون چی میگه؟ مامان: وااااااااااای چیکار کردین با بچه م؟! خدا مرگم بده! الینا: بعد بابا جون چی میگه؟! مامان: الینا : بعد دایی سعید چی میگه؟ مامان: الینا: بعد عم...
27 آبان 1392

محرم92

محرم امسال هم طبق روال سالهای قبل تو مراسم عزاداری بانک شرکت کردیم ( جدیداً از رو کارتون  "دودو " یاد گرفتی ادای میمون رو درمیاری  یه نمونه ش تو عکس بالا )   فدات شم که کلی سینه زنی کردی و کلی هم تو کارها کمک کردی عزیزم گلن پرتی رو هم با خودت آورده بودی و اونجا خوابوندیش عکس پایین رو هم خودت ازش گرفتی بعد از اتمام مراسم نوحه خوانی با صدای بلند میخوندی : " عاشق شدم ، عاشق شدم " همکارا هم گیر داده بودن بهت که الینا عاشق کی شدی؟! تو هم گفتی : عاشق ِ مامان ِ عسل ِ خودم! گفتم :مامانی بگو عاشق امام حسین شدم گفتی : نه من امیرحسین و دوست ندارم اون ه...
25 آبان 1392

هفته نفس گیر!

از اول هفته بابا  مادر جون رو برای ادامه جلسات درمان برد مشهد و دو شب و سه روز اونجا بود و طبق معمول در نبود بابا مریض شدی علیرغم اینکه خیلی مراقبت هستم نمیدونم چرا اینقدر مریض میشی دخترم شب اول ریحانه و شهراد اومدن خونمون تا ما تنها نباشیم و هوامونو داشتن اما شب بعدش اینقدر مریضیت سخت بود و تب شدید داشتی که منم از تو گرفتم و خودم هم افتادم تو رختخواب و خدا خیر بده بابای مهربونم رو که اومد مارو برد خونه خودشون و حسابی هوامونو داشتن دو شب بکوب بالا سرت بیدار بودم و در مجموع شاید یک ساعت هم نخوابیدم بس که حالت بد بود و هذیون میگفتی  حالا این قضیه هذیون گفتنت هم ماجرایی داشت نمیدونستیم بخندیم یا ناراحت باشیم مثلاً خوابِ خوا...
16 آبان 1392

تولد بابا

      انسانهای خوب نه خاطره اند و نه تاریخ، بلکه حقیقت روزگار خویشند تولدشان صمیمیت بارانیست که دانه را به ضیافت رویش می برد همسرم زادروزت مبارک     ...
13 آبان 1392

موسسه زبان جدید

یکشنبه من و بابا برای انجام یکسری از کارهای پایان نامه م رفتیم گنبد و شما موندی خونه باباجون اینا مسیر جنگل خیلی خوشگل شده بود درختان با برگهای رنگی ِ پاییزی یک حس عاشقانه و ناب رو درونمون زنده کرده بودن و بعد ِ مدتها یه عاشقانه دونفره با هم داشتیم و کلی یاد ایام کردیم و عاشقانه هامون زنده تر شد اما ناگفته نماند که آخر همه حرفهامون هم به تو ختم میشد به تو که ثمره عشقمون هستی و بی نهایت دوستت داریم (دوربین همراهم نبود و بدلیل مشابهت زیاد این عکسها با مناظری که دیدیم، عکسها رو از وبلاگ دوست عزیزم فرشته جان دانلود کردم )  گنبد یه بازار روز داشت ، بعد از اتمام کار ِ پایان نامه م که یک ساعت طول کشید رفتیم او...
9 آبان 1392